ابو القاسم جعفر بن محمّد میگوید: در سال 339 هجری، به قصد حجّ، بیرون آمدم و به بغداد رسیدم. و این همان سالی بود که قرمطیها «حجر الاسود» را به جایش برگردانده بودند. و من قصد داشتم کسی را که حجر الاسود را در جایش نصب میکند، ببینم؛ چون در کتابها خوانده بودم که فقط امام هر عصری، میتواند آن را در جایش بگذارد. چنانچه در زمان حجّاج بن یوسف، امام زین العابدین- علیه السّلام- آن را در جای خود
گذارد و استقرار پیدا کرد. (1) ولی در بغداد، سخت مریض شدم و نتوانستم بروم. و از آن مرض برای خودم ترسیدم. و شخصی معروف به ابن هشام را نایب گرفتم و نامه مهرداری هم به او دادم. و در آن نامه از آن حضرت، از مدت عمرم پرسیده بودم و اینکه آیا این مرض، مرض مرگ من است یا نه؟
به او گفتم که: تمام هم و غم من این است که تو این نامه را به گذارنده حجر الاسود بر جای خود، برسانی و جوابش را بگیری. و بخاطر همین تو را میفرستم.شخصی که معروف به ابن هشام بود، میگوید: هنگامی که به مکّه رسیدم، تصمیم گرفته شد که حجر الاسود را نصب کنند. و من به خادمان کعبه پول دادم تا در جایی که امکان دارد گزارنده حجر الاسود را در جای خود، ببینم، بایستم. چند نفر از خادمان نیز اطراف من ایستادند و از ازدحام جمعیت، جلوگیری کردند. من میدیدم که هر کس میرفت تا آن را در جایش نصب کند، حجر الاسود میلرزید و نمیایستاد. تا اینکه جوانی زیبا روی و گندمگون آمد و حجر الاسود را گرفت و در جایش گزارد. و سنگ ایستاد. مثل اینکه اصلا از جای خود، برداشته نشده است.در این هنگام غریو شادی از مردم برخاست. و آن جوان به سوی درب رفت و من دنبال او رفتم و چشمم را از او بر نمیداشتم. و مردم را این طرف و آن طرف میزدم. و مردم خیال میکردند عقل من عیب پیدا کرده و به من میخندیدند. تا اینکه از مردم جدا شد. و با حالت تأنّی و به آرامی راه میرفت ولی من به او نمیرسیدم. تا به جایی رسید که جز من کسی دیگر او را نمیدید. ایستاد و متوجه من شد و فرمود: آنچه با خود داری بیاور. پس نامه را به او دادم. بدون اینکه به نامه نگاه کند فرمود: «به او بگو: از این مرض خوفی برای تو نیست. و آن چیزی که از او فراری نیست، بعد از سی سال میباشد».
راوی میگوید: چنان دهشتی به من حاکم شده بود که نمیتوانستم هیچ گونه حرکتی بکنم. تا اینکه مرا ترک کرد و رفت.ابو القاسم، این جمله را فهمید. و هنگامی که سال 369 هجری رسید، مریض شد و کارهایش را جور کرد و به فکر تجهیز و قبر خود افتاد. و وصیّت خود را نوشت.و در این مورد، زیاد کوشش میکرد.به او گفتند: از چه میترسی؟ امیدواریم که خدا سلامتی را به تو مرحمت فرماید. پس برای تو خوفی نیست.بو القاسم گفت: این همان سالی است که مرا از آن ترساندهاند. و در همان مرض هم مرد
منبع :جلوههای اعجاز معصومین علیهم السلام، نرم افزار گنجینه دوایات نور
پایگاه اینترنتی عصر ظهوردراین سایت شما میتوانید مطالب مختلف از قبیل :عقائد ،مهدویت،تزکیه نفس،زندگینامه بزرگان،احکام،جلوه های اعجاز ائمه ،حکمت ناب(سخن بزرگان)،بانک سوالات
داستانهای بیدار کننده،شگفتیهای آفرینش،کمال ادین و....را بخوانیدهمچنین شما میتوانید با عضویت در این سایت هم از امکانات استفاده کنید وهم سایت یا وبلاگ مذهبی خود را در بخش ویلاگها یا سایتهای مذهبی قرار دهید